روباه و کوزه

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: عبدالرحمن دبه چی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 233 - 236

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: کوزه - گرگ

داستان روباه و کوزه همانند سایر داستان هایی که راجع به این حیوان نوشته شده است ، هوشمندی و حیله های اورا برای پرکردن شکمش روایت می کند. اگرچه در این داستان روی ساده لوح و نادان روباه را هم نشان می دهد اما روباه در پایان حتی از نتیجه ی حماقتش هم به نفع خود استاده می کند.

یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم، روباه حیله‌گری بود. روزی این روباه به جاده‌ای رفت و جست و خیز کرد و از این پهلو به آن پهلو غلتید. در همان موقع کاروانی پیدا شد. مسافران کاروان خسته و کوفته و تشنه بودند. آن طرف‌ها چاه عمیق و پرآبی بود. آنها تصمیم گرفتند که سه روز آنجا بمانند و استراحت کنند. روباه مدتی توی لانه ماند. بعد به خیال اینکه کاروانیان رفته‌اند، سرش را از لانه بیرون آورد. در همان لحظه صدای آدم‌ها به گوشش خورد و زود برگشت. روباه فهمید که مسافران به این زودی‌ها قصد رفتن ندارند. به همین خاطر مجبور شد تشنه و گرسنه در آنجا بماند .در چهارمین روز، مسافران می‌خواستند راه بیفتند که سر کوزه ای شکست. کوزه را دور انداختند. کوزه غلتید و به دم لانه‌ی روباه رسید. نسیم می وزید و توی کوزه می‌پیچید و صدا می‌داد. صدایی شبیه صحبت آدم ها از دور به گوش می‌رسید. روباه دوباره خواست از لانه بیرون بیاید ولی باز آن صدا را شنید و با خود گفت: «وای، امروز چهارمین روز است. پس اینها کی می خواهند بروند؟» و همان‌جا ماند و انتظار کشید ولی صدای کوزه قطع نشد. روباه هم به خیال این که کاروانیان همچنان مشغول صحبتند، از لانه بیرون نیامد که نیامد. ولی بالاخره طاقتش تمام شد و با خود گفت:« هر چه باداباد، باید بیرون بروم. هر اتفاقی هم که بیفتد، بهتر از این است که اینجا بپوسم و بمیرم.» روباه پرشی کرد و از لانه بیرون آمد و به طرفی دوید. سرش را به اطراف چرخاند ولی کسی آنجا نبود. پشت سرش را نگاه کرد و کوزه‌ی شکسته را دید و به قضیه پی برد و به کنار کوزه آمد و گفت:« ای بدجنس! تو باعث شدی که چهار روز گرسنه بمانم. بگذار الان شکمی سیر کنم و برگردم، بعد خودم می‌دانم چه بلایی سرت بیاورم!» روباه جلو رفت و مدتی بعد تکه‌ای گوشت روی زمین دید. خواست آن را بخورد که گرگی از راه رسید و گفت:« آهای روباه چرا اینجا ایستاده ای؟ خیلی سرگردان به نظر میرسی .»روباه گرگ را نگاه کرد و با دستپاچگی سلامی داد. گرگ گفت: «شانس آوردی، اگر سلام نمی دادی، تکه پاره‌ات میکردم!» روباه که خیلی ترسیده بود، لرزید و گفت:« اختیار داری آقا گرگه! ولی به جای اینکه مرا تکه پاره کنی و بخوری، بهتر است این تکه گوشت را بخوری .»و تکه گوشت را نشان گرگ داد. گرگ تعجب کرد و گفت :«چه شد که تو این گوشت آماده را نخوردی؟ »روباه گفت: «آخر می‌دانستم دیر یا زود سر میرسی. به خاطر همین برای تو نگه داشته بودم.» گرگ پرسید: «ببینم، این گوشت شیرین است؟» روباه گفت: «معلوم است که شیرین است! مگر گوشت تلخ هم داریم؟ اگر این گوشت قسمت من می‌شد یک لقمه‍اش می‌کردم.» - که این طور! حالا که برای من گوشت نگه داشته‌ای، من هم تو را بی نصیب نمی‌گذارم و سهمت را می‌دهم.» و به طرف گوشت رفت. خواست آن را بردارد که پایش در تله‌گیر کرد و چنان دردی گرفت که تاب نیاورد و فریاد بلندی کشید و خود را به این طرف و آن طرف زد و گرد و غبار بلند کرد .روباه گفت:« ای گرگ حریص! در پر زور بودنت که شکی ندارم، ولی درباره‌ی چشمهایت چه بگویم با چشم کور فرقی ندارند.» و گوشت را خودش برداشت و خورد. گرگ التماس کنان گفت: «روباه جان! من دارم خرد می‌شوم. بیا و رحمی به حال من کن و نجاتم بده.»و پایش را تند و تند تکان داد. روباه کنار گرگ آمد و گفت: «بیخود زحمت نکش. اصلا نمی توانی از تله رها شوی. چشمهایت سرخ سرخ شده اند. بهتر است چشمهایت را ببندی و بخوابی!» روباه برگشت و آمد کنار کوزه. تصمیم گرفت آن را در آب غرق کند و انتقام بگیرد. در آن نزدیکی، برکه‌ی پر آبی بود. روباه کوزه را محکم به دمش بست و دنبال خود کشید و توی آب انداخت. آب رفت توی کوزه. صدای آب بلند شد. روباه گفت: صدایت را ببر، به هلاک شدنت می خندی؟!» ولی صدایآب و کوزه کم نمی‌شد. هر چه آب بیشتر توی توی کوزه می رفت، صدایش بلندتر می‌شد .روباه گفت: «خفه شو! حالا که مسخره بازی در می آوری، حتماً غرقت می کنم !»کوزه هرچه بیشتر در آب فرو می‌رفت، دم روباه را بیشتر می‌کشید نزدیک بود که خود روباه را هم در آب غرق کند. کوزه سنگین و سنگینتر می شد و روباه را هم محکمتر می‌کشید. روباه یکدفعه متوجه شد که خودش هم نزدیک است غرق شود و داد زد: «وای، دوست عزیز! دم مرا ول كن. من اشتباه کردم، خواهش می کنم ولم کن.» روباه هر قدر که خواهش و التماس می‌کرد، فایده ای نداشت. کوزه بیشتر در آب فرو می رفت و روباه را همراه خود می‌کشید. روباه داد زد: «وای، من دارم می میرم.» و محکم دست و پا زد تا خلاص شود. در همان حال پوست دمش کنده شد و با دم لخت و سرخ از آب بیرون پرید و پا به فرار گذاشت. گرگ تازه از تله رها شده بود و لنگ لنگان می‌آمد. تا روباه را دید، جلوش پرید و گفت:«ای روباه بدجنس! گیرت انداختم.» روباه با ترس گفت :« گرگ عزیز! چه شده؟ مگر خطایی از من سرزده است؟» دل گرگ از عصبانیت داشت آتش می‌گرفت. - ای بدجنس! تو مرا به تله انداختی و پایم را زخمی کردی. حالا تو را به سزای اعمالت می رسانم.»روباه گفت: «صبر کن، اصلاً سردرنمی آورم، تو از چه حرف میزنی؟ حتماً مرا با روباه دیگری عوضی گرفته‌ای. ببینم، آقا گرگه ! آن بدجنسی که اذیتت کرد، از کدام دسته روباه ها بود؟ از دسته دم سرخ و لاغرها بود یا دسته دم پشمالوها؟! آخر ما روباه ها دو گروه هستیم .»گرگ گفت:« مثل اینکه دمش پشمالو بود.» روباه گفت: «پس آن روباهی که تو می‌گویی، من نیستم. من از دسته‌ی روباه‌های دم سرخ هستم. اگر باور نمی‌کنی، بیا دم مرا ببین.» و دم سرخ و بی پوستش را نشان گرگ داد و یک بار دیگر گرگ را فریب داد و راهش را کشید و رفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد